به نام دوست که دست تمنا بسوی اوست

 

قدر چشم هايم را بيشتر ميدانم...

 

خيلي وقت است چيز خوبي ننوشته ام/ گمم/ گم شده ام/ ديگران گمم کرده اند/ مي زنم بيرون

همه ي خيابان را در خودم راه ميروم!..از خودم خستگي ميزند توي خودم؛راستي تا يادم نرفته

به خواب اگر مي روي ، وقت شد به خواب من هم سري بزن!!! بر مي گردم خانه، يک نفر

نقاشي هاي من را جابجا کرده...عصباني مي شوم...!..بوم...رنگ آبي را بر ميدارم تا دوباره

عاشقت شوم؛ يک خط که مي کشم نوک قلم مي شکند، تيغ کجاست؟!.همين که روي مداد مي

لغزانمش ناگهان صداي خنده ات گوشم را پُر مي کند!..اشک هايم را قورت ميدهم، ولي باز

چشمانم تار مي شوند،آخ...هيچ چيز تو را دوباره به من پس نمي دهد،حالا با صداي بلند گريه مي

کنم...چقدر بچه شده ام من...انگشتم مي سوزد...